دسته
لينك هاي دسترسي سريع
مطالب من در ثبت مطالب روزانه
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1022895
تعداد نوشته ها : 1368
تعداد نظرات : 348
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي
بیا این لحظه رو خوش باش         خودم فردا رو می سازم
به عشقم تکیه کن تا تو          بشی هم پای پروازم
بیا آغوش من امن              بیا با هم یکی باشیم
تو گفتی سخته تنهایی           بیا با هم یه دنیا شیم
زمین امشب پر از نور           زمین زیباتر از ماهه
تو اینجایی و قلب من         از این افسانه آگاهه
دسته ها :
يکشنبه بیست و هفتم 11 1387

وقتی که خاکم می کنن
بهش بگین پیشم نیاد
بگین که رفت مسافرت
بگید شماره ای نداد
یه جور بگین که آخرش
از حرفهاتون هول نکنه
طاقت ندارم ببینم
به قبر من نگاه کنه
دونه به دونه عکسهامو
بردارید آتیش بزنید
هر چی که خاطره دارم
برید و از ته بکنید
نذارید از اسم منم
یک کلمه جا بمونه
نمی خوام هیچ وقت تنمو
توی قبرم بلرزونه
برو آتیش به قلب من نزن
بذار نگاهت از یادم بره
بذار واسه همیشه قلب من
دفن بشه و من کلی خاطره
برو نمی خوام ببینی
خونه ی من خالی شده
همدم من به جای تو
ریگهای پوشالی شده
اون که می گفت می مرد برات
دیدی راستی راستی مرد
رفت و غم خاطرش هم
به خاطرت برداشت و برد
بهش بگین نشست به پات
بهش بگین نیومدی
بگین هنوز دوست داره
با این که قیدش رو زدی
نشونی قبر منو بهش ندیدن
خوب می دونم
میاد جای همیشگی سر قرار تو رودخونه
برو آتیش به قلب من نزن
بذار نگاهت از یادم بره
بذار واسه همیشه قلب من
دفن بشه و من کلی خاطره
می خوام رو سنگ قبرم این باشه
طلوعی که خیلی غم انگیز بود
قشنگترین خاطره ی عمرم
غروبی که خیلی دل انگیز شد
رو سنگ قبرم بنویس
روزی اومد به امید آخر
ولی حالا بدرقه ی راهشه
داغی که موندش رو دل مادر

این متن آهنگی از علیرضا و حمیدرضا از گروههای موزیک شهرستان بابل هستند. واقعا زیباست.با موزیک ملایمی هم که داره دیگه واویلا میشه.فکر نکنم گوش داده باشین.هر وقت دلتون گرفت بهترین آهنگه.من که روزی چندبار گوش میدم.سعی می کنم همیشه آپ کنم تا اولین مطلب وبلاگ باشه.

دسته ها :
شنبه بیست و ششم 11 1387

ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟

هر دم به هوای دل ما می آیی

باز آی و قدم به روی چشمم بگذار

چون اشک به چشمم آشنا می آیی

واقعا شعر زیبایی بود.

دسته ها : شعر
شنبه بیست و ششم 11 1387
در یک آشنایی دوستانه ما با هم دست دادیم !! تو فقط دست دادی.. و من.. همه چیز از دست دادم
دسته ها : عاشقانه
شنبه بیست و ششم 11 1387

شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت

دسته ها : آموزنده
شنبه بیست و ششم 11 1387

ماه به من گفت،اگر دوستت به تو پیامی نمی دهد چرا ترکش نمی کنی؟ به ماه نگاهی کردم و گفتم آیا آسمان تو را ترک می کند زمانی که نمی درخشی؟

دسته ها : کوتاه
شنبه بیست و ششم 11 1387

کوچیک که بودیم تنها کفشامون رو اشتباه می پوشیدیم ، اما حالا چی؟ حالا که بزرگ شدیم تنها کار درستمون پوشیدن کفشامونه !!!

دسته ها : آموزنده
شنبه بیست و ششم 11 1387

کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقی ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بی وفا باور ندارد

دسته ها : عاشقانه
شنبه بیست و ششم 11 1387

روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت. هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت. چشم سادگی از لطف زمین می جوشید. خودما نیم زمین این همه نا مرد نداشت

دسته ها : آموزنده
شنبه بیست و ششم 11 1387

نظامی ترین جمله عاشقانه: توی اردو گاه قلبتء منم یه اسیر جنگیء تو منو شکنجه میدیءتوی این قلعه ی سنگی

دسته ها : دل نوشته
شنبه بیست و ششم 11 1387

من در این کلبه خوشم تو در ان اوج که هستی خوش باش من به عشق تو خوشم تو به عشق هر که هستی خوش باش.

دسته ها : دل نوشته
شنبه بیست و ششم 11 1387
دل من پر زده
این دل غم زده
همه جا سر زده
ببینه کجایی
به دلم غم نده
تو عذابم نده
چشم به راهت شدم
تا یه روز بیایی
تا کی باید بشینم
تنها توی اتاقم
آخه ببین به جز تو
دیگه عشقی ندارم
دیگه عشقی ندارم
سیاهه روزگارم
پای عاشقی دادم
همه دار و ندارم
دیگه عشقی ندارم
ستاره ای ندارم
ستاره ام تو بودی
بیا برگرد کنارم
عاشقی بی پناهم
جز تو یاری ندارم
آره من بی قرارم
بیا برس به دادم
بیا برس به دادم
اشکهام رو نادیده نگیر
حرفهام رو نشنیده نگیر
دستت رو بذار تو دستم
بیا دستهام رو بگیر
حال و روزم رو ببین
بیا اشکهام رو ببین
دنبالت دارم میگردم
بیا کنارم بشین
دسته ها :
شنبه بیست و ششم 11 1387
نمی خواستم مثل اشکاش یه روز از چشاش بیفتم

ندونستم زیر پاهاش سنگی بی قیمت و مفتم

 نمیدونستم که براش چقدر بی ارزشم به همین آسونی منو از یادش برم آخه مگه میشه به خدا که باورم نمیشه ولی هر چی که باشه میخوام بگم تا ابد دوسش دارم

از خدا میخوام با عشقش تا ابد خوشبخت بشه.

درد دل خوبی بود.تقدیم به....

دسته ها : دل نوشته
شنبه بیست و ششم 11 1387

مجید خراطها
خدا نگهدار عزیزم
اما نمیشه باورم
توی چشام نگاه نکن
این لحظه های آخرم
آخه چطور دلم بیاد
چشمات و گریون ببینم
می رم ولی اینو بدون
چشم انتظارت می مونم
میرم ولی گریه نکن
نذار از عشقت بمیرم
شاید تو اوج بی کسی
با عکسهات آروم بگیرم
میرم ولی بدون یکی
خیلی تو رو دوست داره
یکی که از دوری تو
سر به بیابون میذاره

این آهنگ رو زیاد گوش میداد.

دسته ها :
شنبه بیست و ششم 11 1387
سوار ماشین بودم و از کنار جمعیّتى مى گذشتم که جنازه اى را تشییع مى کردند. گفتم : این مرحوم کیست ؟ کمالى را برایش تعریف کردند که مرا به خضوع واداشت .
از ماشین پیاده شده و به تشییع کنندگان پیوستم . گفتند: ایشان هنرش این بود که خانه اى در مشهد خریده بود و به فقرایى که از تهران به زیارت امام رضا علیه السلام مى رفتند نامه مى داد که به منزل او بروند تا کرایه ندهند و اینگونه خودش را در زیارت على بن موسى الرضا علیهما السلام با دیگران سهیم مى کرد.

شنبه بیست و ششم 11 1387
در یکى از برنامه هاى پخش مستقیم رادیو شرکت کرده بودم . مردم تلفن مى زدند و من پاسخ مى گفتم .
خانمى سؤ ال کرد: ما در عروسى ها جشن بگیریم یا نه ؟ چون بعضى مى گویند: هیچى به هیچى . مهریه یک جلد کلام اللّه مجید و نیم کیلو نبات و خلاص . بعضى ها هم بریز و بپاش زیاد دارند.
گفتم : نظر اسلام این است که هرکس بقدر وسعش . لکن سرمایه داران نباید اسراف کنند و فقرا نباید بخاطر زندگى و مراسم ساده ، دست از ازدواج بردارند.

شنبه بیست و ششم 11 1387
پایان ماءموریت یکى از محافظینم رسیده بود، به او گفتم : مدّتى باهم بودیم ، اگر از من عیب و ایرادى دیدى بگو. گفت : در سفرى شخصى لیموترشى به شما داد، شما هم لیموترش را سوراخ کردى و هنگام حرکت مرتّب مِک مى زدى و من پشت فرمان مى لرزیدم . دو ساعت با این لیموترش جان مرا در آوردى . اى کاش لیموترش را مى خوردى یا نصفش را به من مى دادى .
شنبه بیست و ششم 11 1387
در منزل مهمان داشتم ، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مى رسانم ، ولى به دلیل مشکلات راه ساعت 5/6 رسیدم . مهمان پرسید: چرا دیر آمدى ؟ گفتم : در راه چنین و چنان شد. گفت : سؤ الى دارم ؛ گفتم : بفرمایید. گفت : اگر شما با مقام رهبرى ساعت 6 ملاقات داشتى چه مى کردى ؟
گفتم : سر دقیقه مى رسیدم . گفت : پس پیداست تو به من اهمیّت ندادى ، تو به من ظلم کرده اى . من و امام زمان علیه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستیم ، قول ، قول است .
شرمنده شده و معذرت خواهى کردم .

شنبه بیست و ششم 11 1387
مهمانى به خانه ما آمده بود و من بچه مهمان را بوسیدم . دیدم دختربچّه خودم نگاه مى کند، او را هم بوسیدم . وقتى فرزندم را بوسیدم ، نگاهى به من کرد و گفت : بابا تو منو الکى بوسیدى ! دیدم عجب ! بچه فهمید من او را الکى بوسیدم ، کمى دَمَق شدم و چشمانم خیره شد، رفتم توى آشپزخانه . بچه جلو آمد و گفت : بابا! گفتم : بله ، گفت : دیدى چى بهت گفتم چشمات اینطورى شد! پیش خود گفتم :
چقدر بچه ها مى فهمند! آنها را دست کم نگیریم .

شنبه بیست و ششم 11 1387
براى سخنرانى به کارخانه اى رفته بودم . در آنجا کارگرى به من کتابى داد، معموًلا کتابى که مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مى گیرد، کتاب را آوردم منزل و کنارى گذاشتم . بعد از چند روز تصادفا نگاهى به کتاب انداختم ، دیدم اللّه اکبر عجب کتاب پرمطلبى است ! آنگاه یک برنامه تلویزیونى از آن کتاب که نوشته یکى از علماى مشهد بود تهیه کردم .
آرى ، گاهى یک کتاب عصاره عمر یک دانشمند است ، گاهى یک کادو درآمد ماهها زحمت یک کارگر است و گاهى یک سخن نتیجه و رمز پیروزى یا شکست یک انسان است .

شنبه بیست و ششم 11 1387
در زمان رژیم طاغوت ، پسر بچه فقیرى به من نامه نوشت که دلم مى خواهد کتاب قصه بخوانم ، امّا بابام پول ندارد. بنابراین تغذیه رایگانم را به بچه ها مى فروشم و پول آن را جمع مى کنم و براى شما مى فرستم ، لطفا شما برایم کتاب بفرستید، من کتاب را خیلى دوست دارم .
گاهى اوقات مى بینم امکانات هست ، ولى بهره بردارى صحیح نمى شود، امّا در مواردى على رغم نبود امکانات ، بهره بردارى خوبى مى شود، زیرا مدیر و برنامه هست .

شنبه بیست و ششم 11 1387
در هندوستان به بتخانه اى رفتم ، کلیددار بتخانه گفت : خدا الا ن خواب است . گفتم : تا کى مى خوابد؟ گفت : تا شش ساعت دیگر. خنده ام گرفت ، ولى مترجم گفت : لطفاً نخندید، ناراحت مى شوند.
بعد از بیدار شدن خدا، به دیدن او رفتیم . مجسمه اى بود که برگى در دهان داشت . این آیه بیادم آمد که
((
یَعْبُدُونَ مِنْ دُون الله ما لا یَضُّرُهُم وَلایَنْفَعْهُم ))(21) به جز خداوند چیزى را مى پرسند که نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى .
شنبه بیست و ششم 11 1387
مرا به مسجد بسیار شیکى در تهران که هزینه هنگفتى براى آن شده بود، دعوت کردند. دیدم یک مشت پیرمرد در مسجد هستند. گفتم : خدا قبول کند، امّا بهتر نبود بجاى این هزینه بسیار بالا، مسجد را ساده تر مى ساختید، امّا برنامه اى براى جذب نسل نو مى ریختید.
شنبه بیست و ششم 11 1387
به کشور کره شمالى رفته بودم . کشورى که آمریکا آن را با خاک یکسان کرده بود، امّا در مدّت کوتاهى به گونه اى کشور را بازسازى کرده اند که انسان متعجّب مى شود.
موفّقیت آنان بخاطر این بوده که زن ومرد، پیر وجوان همگى سه شیفته کار مى کردند. یعنى یک گروه 8 ساعت کار مى کردند و مى رفتند، گروه دوّم مى آمد و بعد گروه سوّم و اینگونه کشور خود را بازسازى کردند. هر ساعتى از شبانه روز که به خیابان مى آمدیم مردم مشغول کار بودند.

شنبه بیست و ششم 11 1387
ماه محرم در هند بودم . هند بیش از بیست میلیون شیعه دارد. در شهرى بودم که هفتاد هزار شیعه داشت و متاءسّفانه یک طلبه هم نبود. آنان گودالى درست کرده بودند که پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسین علیه السلام از روى آتش مى گذشتند. وقت خوردن غذا که رسید، یک نان آوردند به اندازه نان سنگک ، براى 40 نفر و عاشقان حسینى با لقمه اى نان متبرّک صبح تا شام عاشورا بر سر و سینه مى زدند. در حالى که در ایران در یک هیئت دهها دیگ غذا مى گذارند و چقدر حیف و میل مى شود.
شنبه بیست و ششم 11 1387
یکى از بازارى ها به من گفت : با توجّه به خدمات بازارى ها، چرا شما کمتر از آنها تجلیل مى کنید؟ گفتم : درست است که شما پشتوانه انقلاب بوده اید، امّا در جنگ این جوانها هستند که با خون خویش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم : شکى نیست که هم حضرت خدیجه به اسلام خدمت کرده هم حضرت على اصغر، امّا شما تا به حال براى على اصغر بیشتر گریه کرده اى یا حضرت خدیجه ؟ حساب مال از خون جداست .
شنبه بیست و ششم 11 1387
در مسافرتم به شهرى ، در خوابگاه عمومى خوابیده بودم . هنگام سحر بیدارباش زدند و مردم را بیدار کردند. پتو را به سرم کشیدم . یکنفر آمد بالاى سر من و گفت : آقا بیدار شو! گفتم : من جزو کادر اینجا نیستم ، من مهمان هستم گفت : هرکى مى خواهى باش ، بیدار شو. گفتم : دیشب دیر خوابیده ام ، خسته هستم ، اجازه بدهید نیم ساعت بخوابم . گفت : نمى شود.
پتو را کنار زدم تا نگاهش به عمامه ام افتاد، گفت : آقاى قرائتى شما هستید؟! خیلى ببخشید! عذر مى خواهم !
گفتم : زنده باد روابط، مرگ بر ضوابط. چرا فرق مى گذارى ؟! اگر ضابطه چنین است ، روابط را حاکم نکن .

شنبه بیست و ششم 11 1387
در جبهه کارت شناسایى نداشتم . به اطمینان اینکه فرد شناخته شده اى هستم ، بدون کارت در هر پادگانى وارد مى شدم ؛ تا اینکه در یک پادگان یکى از بچه هاى بسیج گفت : نمى گذارم بروى داخل .
گفتند: ایشان آقاى قرائتى است . گفت : هرکه مى خواهد باشد؛ ما هم برگشتیم ، گفتیم : حتمًا در روستایى زندگى مى کند که برق نبوده و چون تلویزیون نداشته است مرا نمى شناسد. برگردیم تا از او بپرسیم .
پرسیدم : اهل کجائى ؟ گفت : فلان روستا. گفتم : برق و تلویزیون دارى ؟ گفت : نه .
گفتم من را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفتم : امام خمینى را مى شناسى ؟ گفت : بله .
گفتم : امام را دیده اى ؟ گفت : نه . پرسیدم : عکس او را دیده اى ؟ گفت : بله .
گفتم : اگر امام الا ن به شما بگوید خودت را از هواپیما بینداز مى اندازى ؟ گفت : فورى مى اندازم . او گرچه امام را ندیده بود؛ ولى خداوند مهر امام را دردل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود.

شنبه بیست و ششم 11 1387
ایام نوروزى خدا توفیق داد در جبهه بودم ، خاطره زیبائى را درباره پدر دو شهید شنیدم که مى گفتند: وقتى پسر دوّمش را در قبر گذاشته اند، شهید خندیده است .
تلفن کرده و به ملاقات او رفتیم او مى گفت : که پسرم چهار سال در جبهه بود تا اینکه در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید، دوستانش از زمان شهادت تا سردخانه و قبل از دفن عکس هایى از او گرفته بودند (و او عکس ها را به ما نشان داد) و ادامه داد: وقتى شهید را در قبر گذاشتیم ، دیدیم مى خندد این هم عکسش !
مدّتى گذشت ، وصیت نامه او را پیدا کردیم ، نوشته بود، آرزو دارم وقتى مرا در قبر گذاشتند بخندم !

شنبه بیست و ششم 11 1387
مردى آفریقایى که پى در پى بچه هایش مى مردند، آرزو داشت صاحب فرزندى شود، تا اینکه خداوند به او فرزندى داد. روزى که فرزندش به دنیا آمد اتّفاقاً رادیو را روشن کرد نام روح اللّه خمینى را شنید، گفت : نام بچه ام را روح اللّه خمینى گذاشتم . به لطف خدا، فرزند زنده ماند.
او پس از چندى همه مرغ و خروس هاى خانه را جمع کرده به سفارت ایران آورد و به سفیر گفت : مى خواهم اینها را براى امام خمینى هدیه بفرستم .

شنبه بیست و ششم 11 1387
X